پیشی های ناز من

ماشین بازی

عسلکم این چند روز که نبودی خیلی دلتنگ تو شده بودیم ظاهرا توهم دلت تنگ شده بودوقتی صدای  پدر بزرگ رو از پشت در شنیدی چه ابراز احساساتی کردی   ووقتی او را دیدی شیرجه زدی توی بغلش وبهش چسبیدی بعد در تمام مدتی که اینجا بودی دست پدر بزرگ را می گرفتی میگفتی:"بی" "بی " (بیا) می بردی سمت ماشینات ودستشو سفت میکشوندی سمت پایین یعنی بشین وبا من بازی کن وبعد نوبت من میشد وهمچنان اینکار تا وقتی رفتی ادامه داشت انشاالله همیشه سلامت باشی ...
20 دی 1392

پیچ اجاق گاز

داشتم اجاق گاز و تمیز میکردم دیدم پیچ ساعتش در اومد گذاشتم روی میز وبه همسر گفتم اینو درست کن ساعتی بعد همسر:پیچ گاز کو من: همونجا روی میز همسر:نیست من:درست نگاه کن همون جا روی میز گذاشتم همسر:نیست ومن : خودم رفتم وهرچی گشتم نبود که نبود ونگران از این که دارم الزایمر میگیرم خلاصه چند روزی  گذشت وما همچنان در جستجو  تا اینکه یک روز وقتی لباس پهن میکردیم  پیچ گاز از لابلای  لباسها افتادوانچنان شرمنده شدیم و خودمان را سر زنش کردیم که نگو ونپرس . چند  روز بعد وقتی مشغول کار توی اشپز خانه بودیم مشاهده نمودیم که پسر قند عسل در ماشین لباسشویی رو باز کرد یه چیزی گذاشت تو در رو بست و سوت ز...
15 دی 1392

زیباترین لحظه

به نظر من زیباترین لحظه مامان ونی نی وقتی است که مامان از شیره جانش به نی نی میده ونی نی هم استقبال میکنه در بیمارستان وقتی به مامان قند عسل کمک کردم تا از شیره جانش برای اولین بار به نینی بده ونینی دهان باز کرد وشروع به مکیدن کرد حالم قابل توصیف نیست (ایکون کسی که از خوشحالی بالا پایین میپره)  وخدا روشکر کردم که پسر قند عسل مکیدن بلده ومثل بابای عزیز تر از جان نیست. واما داستان بابای عزیزتر ازجان: قبلا وقتی نی نی بدنیا میامد او  را برای شیر دادن پیش مامان نمی اوردند .بیمارستان شیر خشک میداد وفقط نی نی رو برای 10 دقیقه میاوردندومیبردند تا فردا که مرخص میشدی نینی رو تحویل میدادن وقتی با ،بابای عزیزتر از جان ب...
11 دی 1392

خاطرات بیمارستان قند عسل

 پسرقند عسل در تابستان 91 بدنیا امد از همون ابتدا بچه صبور .اروم وکم خوراکی بود که همچنان این صفات با عسلک بزرگ شده  در بیمارستان اونقدر اروم بود که منو نگران کرده بودبا سلام وصلوات ودست  به دامن اهل بیت شدن کمی شیر خورد .نگرانی من وقتی بیشتر میشد که دخترک هم اتاقیمان زود به زود گریه میکرد وشیر میخواست.بالاخره نزدیکیهای صبح بود که از صدای شیون دختر همسایه بیدار شدی وبا چشمای درشت وخوشگلت این ور اون ور رو رو نگاه میکردی منم از فرصت استفاده کردم وشما را توی بغل مامان گذاشتم تا شیر بخوری.حدود ساعت 10 شما رو بردن برای معاینه  وزدن واکسن.بعداز نیم ساعت صدا زدن بیاین بچه ها رو ببرین.صحنه قشنگی بود همه پچه هار...
11 دی 1392